[http://www.aparat.com/v/984fb474684bf98fab4acee3d2d0544f55240]
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو
انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای
خانه اش آب می برد.
انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای
خانه اش آب می برد.
یارو وصیعت میکنه سنگ قبرمو با اب و صابون بشورید میپرسن برای چی؟ مگه هرکی رد شد بخوره زمین بخندم روحم شاد بشه!
راما کریشنا تعریف می کند که مردی می خواست از رودی بگذرد که استاد بیبهی..
درخواست حیف نون از نامزدش ! مرا دوست بدار اندکی ، ولی خَرَکی !
تعداد صفحات : 10
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت